خیالش شبیه یک دمل چرکین چسبیده است به بیخ گلویم

و رهایم نمی کند. دارد خفه ام می کند.

به زحمت نفس می کشم. به زحمت حرف می زنم.

صدایم توان بیرون آمدن از حلقومم را ندارد.

تارهای صوتی ام خش دار و ضعیف و کمرنگ شده اند.

اما حرف می زنم. باید حرف بزنم.

اگر چیزی نگویم این دملِ چرکین رشد می کند و بزرگتر می شود

و نابودم می کند. نگفتن همین قدر تلخ است که گفتن سخت.

اما چه قدر فرق است بین گفتن و نگفتنِ چیزهایی

که دارد خفه ات می کند؟
چیزهایی تشنج آمیز و دردناک که اگر بگویی

مرعوب و خفه و مستعمل می شوی. 
سال هاست که در افکار آشفته ام،

تر و خشک با هم می سوزند؛
خواستن و نخواستنش‌.

داشتن و نداشتنش.

بودن و نبودنش.
همین چیزهای تشنج آمیز لعنتی پُررنگ می شوند

و قانون سکوت را فراهم می کنند.
هیچ راهی به جز تسلیم ندارم.

حالا خاطراتش برایم چیزی جز وهم نیستند.

خاطراتش که از سرم بپرند؛

دیگر چیزی برای گفتن باقی نمی ماند.

معصومه باقری

برشی از رمان 


مشخصات

آخرین جستجو ها