موهایم در باد رها شده اند و نگاهم دو دو می زند بر عمقِ امواج دریا. می دانم پشتِ سرم می آید. می دانم که تنهایم نمی گذارد. همان ماهی کوچکی که خیال می کند اگر بخواهد افسانه باشد؛ باید نابود شود!

همان ماهی کوچکی که ‌دلش می خواهد به عمیق ترین جای دنیا شاید گودالِ مارینا در  اقیانوسِ آرام برسد. می دانم که اگر لحظه ای به عقب برگردم و چشم هایم را باز کنم؛ برای همیشه ناپدید می شود!

ماهی کوچک چشم هایش را بسته و توی تاریکی پشتِ سرم می آید.

پشتِ سرِ زنی که بند کفش هایش باز است و هر لحظه ممکن است زمین بخورد. 

زنی که دلش می خواهد در تنِ یک ماهی باشد؛ فرارونده و بالنده. 

زنی که می خواهد برای رویای بربادرفته اش، هم منجی باشد هم مسببِ کشف و شهود.

زنی که می خواهد ماهی قرمزی باشد؛ در دنیایی ناشناخته از جان و روانِ مردی که توی خشکی ایستاده و زل زده است به تاریکی.

زنی که می داند ماهی طالب است و عاشق برای وصالش باید به آب بزند.

رسیده ام به دریا. 

موهایم را باد با خودش می بَرد. 

ماهی کوچک به دریا رسیده است و تو هنوز از زدن در دلِ آب می هراسی!

معصومه باقری


مشخصات

آخرین جستجو ها