از یک جایی که تاریخ و زمانش حتّی یادم نمی آید؛

دیگر نمی توانستیم بدونِ هم هیچ حسی را با کسی شریک شویم.

دقیقا همین احساسِ سرسپردگی؛ تنهایی را برایمان به ارمغان آورد.

وقتی او نبود احساسم جوری بود؛ که انگار هست،

کنارم وجود دارد. وقتی هم بود؛

انگار هیچ کس جز او در دایره ی هستی وجود نداشت.

وقتی هم من نبودم؛ او تنها بود.

چون هیچ کس نمی توانست مثل من او را از جنجالِ روزمرگی ها بیرون بکشد

و وجه تمایزش را با آدم های دیگر کشف کند.

همین احساس تنهایی بدونِ او یک روزی مرا وادار کرد بگویم؛

آدم وقتی می میرد همه چیز را فراموش می کند،

همه چیز حتّی تو را.

حتّی آن اشتیاق و دلتنگی های گاه و بیگاه را.

حالا مرگ به هزاران شکلِ ممکن آمده و گلویم را فشار می دهد

و همه چیز از یادم رفته جز تو‌.

شبیه پیچ امین الدوله ی خشک و پیری از دیوارِ دلتنگی آویزانم.

با خودم فکر می کنم کاش داروسازان دارویی هم می ساختند برای بغض گلو،

که هر بار گلویمان بغض می کند بخوریم و آرام شویم.

کاش مسکنی هم می ساختند برای دل های شکسته

تا زخمشان را بند بزند. کاش انرژی مصنوعی هم می ساختند

برای پاهای خسته ای که دیگر توانِ ایستادن ندارند.

راست می گفتی این بازی بُرد و باخت دارد

و من مهره ی سوخته ی این بازی بودم. 

معصومه باقری

برشی از رمان آخرین بار


مشخصات

آخرین جستجو ها