یکدفعه دلم می گیرد و درد عمیقِ زخمی را بر عمقِ جانم احساس می کنم. حسِ ناخوشایندی فراتر از فراموشی و نسیان به دلم راه می یابد. با خودم فکر می کنم مثلا توی رومه بنویسند؛ مدیرعاملِ جوانِ شرکتی عاشقِ یک تکه استخوان شده. ماجرا این است که آن دخترک خندیده بود و شانه های لاغرش زیر مانتوی حریرش تکان خورده بود. همان لحظه مدیر عاملِ جوان عاشقش شد. همان لحظه که شانه های لاغرش تکان می خورد و می خندید. او عاشق دو تکه استخوانِ اسکاپولا شده است. دو تکه استخوانِ لرزانِ کتفِ دختری لاغر و منهوک و باریک. چه عشق مذبوحانه ای می تواند باشد. از این فکر خنده ام می گیرد. از این که اعتراف کنم و حقیقت را کسی بداند می ترسم. آدمیزاد نمی تواند تمامِ حرف های دلش را بگوید. گفتنِ بعضی چیزها فقط آدم را تحقیر می کند. این نگفتن است که به آدم ها ابهت می بخشد. 
#معصومه_باقری
#استخوانی_در_گلو
#انتشارات_بیکران_دانش


مشخصات

آخرین جستجو ها