هر شب جلوی آینه می ایستم و در حالی که به خودم توی آینه زل می زنم، چیزهایی توی ذهنم می آید و می رود. چیزهایی مثل رویاهای مغلوب خواب های لعنتی. کابوسی که هر شب آدم را به برهوتِ تاریکش می بَرد و تمام.

چیزهایی مثلاََ اینکه؛ عشق مثل آنتی بیوتیک است. باید سر وقت به بیمار داده شود. هر شش ساعت یک بار. نهایتاََ هر دوازده ساعت یک بار.

می دانم دارم یاوه می گویم. نگاهم به عقربه های ساعت است. جانم را تبِ نبودنت سوزانده. هیچ آنتی بیوتیکی نیست. من مانده ام و کابوس های لعنتی توی آینه.

معصومه باقری



مشخصات

آخرین جستجو ها