شایگان در رشته ی مهندسی مکانیک در دانشگاه اتو فون گریک

در ماگدبورگ درس می خواند.

آخرین بار که با او حرف زدم می گفت قهرمان زندگی اش

جیمز وات تکمیل کننده ی موتور بخار است.

و من با حماقتی تمام نشدنی توی اینترنت چهل دقیقه می چرخیدم

و درباره ی جیمز وات می خواندم و موتور بخار.
شایگان از کودکی علاقه ی خاصی به علم مکانیک داشت. 

دلم می خواست اتفّاقی بیفتد و بتوانم ذهنش را

از ترمودینامیک و الکتریسیته و دینامیک و

مفاهیم تحلیل سازه ها دور کنم و برای مدّتی،

فقط مدّتی کوتاه، آن انرژی و تحلیلِ ذهنی اش را

به خاطراتِ گذشته مان معطوف کنم.
وقتی عکس هایش را از کنار رودخانه ی اِلبه مشغول

مطالعه ی کتاب دینامیک در شهر ماگدبورگ دیده بودم،

قلبم به شدّت در سینه می کوبید.

به آدم هایی که اطرافش بودند نگاه کردم و غبطه خوردم.

من هم می توانستم جای یکی از این زن ها باشم

و کنار او قهوه ی فریسی بنوشم.

می توانستم به جای آن مردی باشم که روی پلِ آبی ایستاده

و زیر نور کم رمقِ خورشید چهره ی شایگان را نظاره کنم. 
به کتاب توی دستش زُل زدم.

به ساعتِ واشرون سوئیسی که روی دستش بسته.

به عینک کائوچویی که روی چشم هایش گذاشته.

به ناخن های درشت و مردانه ی دستش.

به هر چیزی که به او نزدیک است.

حتّی اشیای بی جانی که توان مشاهده و مراوده ی با او را ندارند. 
اصلا همین عکس ها به من اجازه ی فراموشی نمی دهند.

شب ها حتّی توی خواب های خرچنگی ام هم قدم می زنند. 
دلم مثل پیاده روی خیابانی پهن و طولانی شده است.

ترس، اندوه، خوشی، شادی و هزاران حس دیگر

از روی آن رد می شوند و زیر لگدهایشان له می شوم.

تاب نمی آورم. نه تابِ مشقّت را نه تابِ مسرّت را.

هیچ حسی درون من استوار نیست.

خوشی هایم لحظه ای و غصّه هایم کاذب شده اند.

درست مثلِ لبخندِ شایگان توی عکس.

 

معصومه باقری

رمان آخرین بار

 


مشخصات

آخرین جستجو ها