دردهای ناگفتنی
من از غصه هایم حرف نمی زنم
تا کسی فکر نکند مغزم را چیزی خورده
یا فکر نکند کسی آن را با مغز خودش عوض کرده
همه ی دردهایم را در قابِ سکوت
رو به پنجره، آذین بستم.
و دردِ نداری هایم را
با گریه تسکین دادم.
گریه اما هیچ دردی از من دوا نکرد!
جز آنکه مرا با انبوهی وهم تنها گذاشت
و اسکلتِ وجودم را خاکستر کرد
و ثانیه ثانیه لحظاتِ شیرینم را از من گرفت.
و به جای آن ثانیه هایی تلخ تقدیم من کرد.
من از غصه هایم هیچ نمی گویم
تا کسی فکر نکند به فکر ( من بودن) هستم.
و کسی نداند که چه می کشم؟
و هیچکس نفهمد که چه می خواهم؟
تا به راحتی بتوانم کفش هایم را واکس بزنم.
و در کوچه ها پرسه بزنم
من به دنبال کسی می گردم که نمی دانم کیست؟
کسی که مرا بفهمد،
و روحِ مغرورم را مسرور کند.
و غمگینی را از من بستاند
و شادابی را بدان هدیه کند.
فروغِ دیده هایم از بین رفت.
اشکهایم بی اراده جاری شدند و
گونه های سردم را نمناک کردند.
آدمک های عابر، با انگشت سبابه مرا به هم نشان می دادند
برخی می خندیدند.
برخی سوال می پرسیدند
و برخی بی اعتنا می رفتند.
خودم هم نمی دانم
دردم چیست؟
اما تلخ است.
دلخوش نیستم!
و پناهی جز بال پروانه ها ندارم
و سایه ی کسی که دوستش دارم و از من دور است!
گمشده ی من از جنسِ (حریر) است.
و مفهومِ نوشته هایم را خوب می فهمد.
هر از گاهی اگر دلش بسته به نگاهی گرم و خیره نباشد؛
و ذهنش را هیچ سوهانی نساییده باشد؛
با آن کنار می آید.
معصومه باقری
درباره این سایت