او
خاطره ی قدیمی دل است
که خاطراتش شیرین ترین لحظاتِ عمرم بودند.
انگشتِ شَستم روی شقیقه است
فکرِ اینکه روزی.
بله یادم آمد!
پاییز بود که او را در شهر خاطره ها دیدم.
در خطه ی سبز لادن های نارنجی رنگ
چشم های روشن و شفافش
از شرم
دوخته شد بر کفش هایم!
کفش هایم اما نیز، از او رو گرفتند؛
کفش هایم محجوبند!
پاییز بود که او را در کنج آجری و ترک خورده ی
خیابانی آشنا دیدم،
مادرم می گفت که مَرد، سایه است
و سایه اش مَه است!
من با ذوق عجیبی در دل
پَر کشیدم به در خانه ی قلبش
در زدم، در را نگشود!
ماندم پشتِ در.
گفتم شاید کلیدش گم شده است.
شاید خواب است.
باز در زدم.
از پشت سر صدایی می گفت:
چه می خواهی؟ اینجا پُر از سیاهی است!
دل از دست من غلطید و
روانه ی سینه ی گشاده ی زمین گشت!
دوباره برگشتم کنار همان خطه ی سبز لادن های نارنجی رنگ
و کنار غصه هایم که می خواستم فراموششان کنم
در نزدیکی آجرهای ترک خورده ی خیابانی آشنا
من چه می دیدم؟
این او بود که از شرم
به کفش های سیاه و واکس زده ام می نگریست!

معصومه باقری


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها