برای آخرین بار تنهایی می روم به کافه. همین کافه های شلوغ و پُر از ولوله با عطر قهوه و کتاب و سیگار و دسته گل های نرگس که آدم ها را در خودشان می بلعند. حالا من پشت یک میز چوبی مربع نشسته ام و زل زده ام به پنجره. عابران پیاده که از توی خیابان رد می شوند صدای آهنگی که در فضا پخش شده را نمی شنوند. بعد چشم می دوزم به در. آدم ها می آیند و می روند‌. تکی یا دونفره. دو نفره ها مُشت ها گره خورده در هم و تکی ها تنها با یک کتاب توی چنگالِ یخ زده شان. خیره می شوم به در کافه. می دانم او نمی آید و این چشم های هراسان چیزی را تغییر نمی دهند. اصلا هیچکس نمی داند که من چه قدر حواس پرت شده ام. فقط این خودم هستم که آن را درک می کنم. از کافه می روم بیرون و زل می زنم به شیشه های بخار گرفته اش. امّا تکّه ای از روحم را در آن کافه جا می گذارم. 

معصومه باقری


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها