آدم ها و عروسک ها

‌زندگی ما آدم ها این روزها شبیه داستانِ اسباب بازی هاست. کارتون کمدی و ماجراجویانه. اطراف ما پُر از اتفاق هاییه که حتا نمی تونیم حدس بزنیم خودمون باعثش شدیم.
بعضی آدم ها مثل وودی با دنیا و اطرافیانشون خوب و یکرنگ برخورد می کنن‌. چون اونا در هر شرایطی سازگارن. اما کلانتر وودی که محبوب ترین اسباب بازی اندی بوده، ناگهان با ورود یه آدم فضایی به نام باز لایت یر که لیزر و وسایل ارتباطی پیشرفته داره نگران میشه و اوضاعش تغییر می کنه. این دقیقا همون چیزی بود که آدمای صاف و ساده ازش می ترسیدن. 

بعضی ها هم مثل آقای سیب زمینی خاصیت جالبی دارن و می تونن اجزای خودشون و از هم جدا و تقسیم کنن. در واقع این جور آدما همیشه خوشمزه و دلچسب هستن. البته هر جایی که خودشون تشخیص بدن!

بعضی آدم ها هم شبیه رکس که یه دایناسور سبزِ گنده و خنگ و بزدل بود، همیشه دنبال اضطراب هستن. اونا مُدام می ترسن یه اتفاقی بیفته که نباید رخ بده!

بعضی ها هم شبیه اسلینکی فنری فقط وسیله ی کمک و پرتاب هستن. پرتاب به بالا؛ اوج.
پرتاب به پایین؛ سقوط.

ولی در مسیر این زندگی؛ یه سری هستن شبیه پشمالو، خرس مهربونی که بوی توت فرنگی میده. درست در جایی که اون توی مسیر نابودی گیر افتاده، وودی و باز لایت تر کمکش می کنن تا نجات پیدا کنه، ولی پشمالو همون جا نقابِ مهربونی اش می افته و در جایی که باید بره بالا تا دکمه ی توقفِ دستگاه و بزنه که دوستانش در کوره ی داغ و مذاب غرق نشن، خودش فرار می کنه و از فشردنِ یه کلیدِ برق خودداری می کنه. 

عروسکی مثل جِسی هم دلش می خواد خودِ واقعی اش و پیدا کنه و به اون جایی برگرده که تعلّق داشته. کنارِ وودی.

 عروسکی مثل گبی گبی هم یه دشمنِ آسیب دیده بود. اون به خاطر اینکه از  زمانِ ساخت، خراب بوده و جعبه ی صداش مشکل داشته، مورد توجّه هیچ بچّه ای نبوده. به همین خاطر غبطه می خورد و می خواست به وودی و دوستاش آسیب برسونه. ولی وودی وقتی حقیقت و فهمید به گبی گبی کمک کرد تا اون یه بچّه ی واقعی پیدا کنه و به آرزوش برسه.

بعضی ها هم مثل بو آنی پوتس یه مدّتی از دایره ی دوستانشون  فاصله می گیرن. چون اونا با چاربوکوفسکی هم عقیده هستن که میگه:
(تنها ماندن با خود مزخرفم بهتر از بودن با یک نفر دیگر است. هر کسی که باشد. همه شان آن بیرون دارند حقه های حقیر سر همدیگر سوار می کنند.)

امّا در نهایت بو آنی پوتس بر می گرده پیشِ دوستاش. چون اون احساس می کنه که بدون دوستاش نمی تونه زندگی اش و ادامه بده. 
این تمومِ ماجرا بود. تمومِ قصه ی اسباب بازی ها.
در واقع ما در دنیایی قرار گرفتیم که همیشه باید حواسمون به پیرامونمون باشه. اینجوری دیگه خسته نمیشیم.
از پیاده روی های نیمه شب گرفته تا سپیده دم های کسل آور و یکنواخت؛ برای شروع نوسانِ اجباریِ شمارش روزها.

#معصومه_باقری
#داستان_اسباب_بازی
#وودی
#باز_لایت_یر
#آدمها_عروسک_ها


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها