یک وقت هایی در زندگی پیش می آید که آدم خودش را گُم می کند.

گذر زمان را نمی فهمد
 آدم ها را یادش می رود. آدابِ دنیا را فراموش می کند.

شب ها با قرص زولپیدم می خوابد،

و سر ظهر با طلوع آفتاب بیدار می شود.

چون صبحی برای فعالیت و نوشیدن قهوه ندارد.

زمان را یادش می رود.

اما در نهایت کسی هست که برش گرداند به دنیا.

کسی که هر بار تلخی هایش را ببیند،

لبخند سکرآوری بزند و پرتش کند به غوغای جهان.

معصومه باقری

رمان آخرین بار

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها