هر شب به امیدِ صبح، چشم هایت را می بندی. به امیدِ فردا، قرار ملاقات می گذاری. به امیدِ شکوفه، شمعدانی ها را آب می دهی. به امیدِ باران، چتر همراهت می بری. به امیدِ عشق، دلت را رها می کنی کنج راه پله های دلتنگی.
آن ماهی کوچکی که با سریش به دیواره ی خشکی چسبیده است؛ امیدش واهی نیست؟ اگر جان بکَند و از زیر پنجه ی چسبناکِ سریش بگریزد؛ می افتد کف پارکت های چوبی. نه آکواریومی هست، نه تُنگی هست، نه قطره آبی.
این همه امید سیری چند؟ می خواهی شبیه عنکبوتی تنها خودت را پرت کنی وسط تورِ گژدم ها؟
گوشَت با من است؟ این بازی نفس گیر را تمامش کن.
چیزی جز دل نداری که تاخت بزنی.
#معصومه_باقری
#ماهی
#امید

#ماهی_کوچک_منم


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها