معصومه باقری



هر شب جلوی آینه می ایستم و در حالی که به خودم توی آینه زل می زنم، چیزهایی توی ذهنم می آید و می رود. چیزهایی مثل رویاهای مغلوب خواب های لعنتی. کابوسی که هر شب آدم را به برهوتِ تاریکش می بَرد و تمام.

چیزهایی مثلاََ اینکه؛ عشق مثل آنتی بیوتیک است. باید سر وقت به بیمار داده شود. هر شش ساعت یک بار. نهایتاََ هر دوازده ساعت یک بار.

می دانم دارم یاوه می گویم. نگاهم به عقربه های ساعت است. جانم را تبِ نبودنت سوزانده. هیچ آنتی بیوتیکی نیست. من مانده ام و کابوس های لعنتی توی آینه.

معصومه باقری



هر شب جلوی آینه می ایستم و در حالی که به خودم توی آینه زل می زنم، چیزهایی توی ذهنم می آید و می رود. چیزهایی مثل رویاهای مغلوب خواب های لعنتی. کابوسی که هر شب آدم را به برهوتِ تاریکش می بَرد و تمام.

چیزهایی مثلاََ اینکه؛ عشق مثل آنتی بیوتیک است. باید سر وقت به بیمار داده شود. هر شش ساعت یک بار. نهایتاََ هر دوازده ساعت یک بار.

می دانم دارم یاوه می گویم. نگاهم به عقربه های ساعت است. جانم را تبِ نبودنت سوزانده. هیچ آنتی بیوتیکی نیست. من مانده ام و کابوس های لعنتی توی آینه.

معصومه باقری



حالا بر این باور رسیده ام که دل تنها چیزی است که وقتی از دست برود، دیگر بر نمی گردد. یک لاشه ی متعفّن می شود در بطنِ بیابان. تنها چیزی است که فقط به یک نفر می بندد و وقتی بسته شد، دیگر باز نمی شود. حتّی اگر بعد از آن هزاران نفر بیایند و بروند و دل ببازند و خاطره بسازند، باز دل در گروِ همان است. در لا به لای مرورِ خاطراتش. هر کسی هر شب قبل از خواب، لاشه ی دلش را وسط مغزش می گذارد. جایی که کورترین نقطه ی دنیاست.

بعد پلنگِ دلتنگی چنگ می اندازد به نرمه گوشَش، به پشتِ پلک هایش، به پوستِ گردنش.

پلنگِ دلتنگی دندان های تیزش را فرو می کند توی سیبکِ گلویش، توی استخوانِ جمجمه اش، توی دهلیزِ قلب اَش.

همان پلنگی که گرسنه است و اگر طعمه نبیند می رود لاشه خوری.

معصومه باقری



این روزها هر بار تکّه ای از خودم را گم می کنم. ساعت مچی ام را گم کرده ام توی کتابخانه. فیلتر سیگارم را جا گذاشته ام توی زیرسیگاریِ سرامیکی.  قطعه ای از نوشته هایم را جا گذاشته ام روی صندلی بامبو توی حیاط. ناخن هایم را پرت کرده ام توی خاک باغچه. موهایم را جا گذاشته ام در چنگ دندانه های برسِ مو. یک تکّه از قلبم را جا گذاشته ام روی همان نیمکتی که با او حرف زده ام. یک تکّه از روحم را جا گذاشته ام توی همان کافه ای که آخرین بار او را دیدم. هر بار یک تکّه از خودم را جایی جا گذاشته ام. یادم رفته یک تکّه از خودم را نگه دارم برای روزهایی که تنها می شوم و دیگر هیچکسی را ندارم.

معصومه باقری



برای آخرین بار تنهایی می روم به کافه. همین کافه های شلوغ و پُر از ولوله با عطر قهوه و کتاب و سیگار و دسته گل های نرگس که آدم ها را در خودشان می بلعند. حالا من پشت یک میز چوبی مربع نشسته ام و زل زده ام به پنجره. عابران پیاده که از توی خیابان رد می شوند صدای آهنگی که در فضا پخش شده را نمی شنوند. بعد چشم می دوزم به در. آدم ها می آیند و می روند‌. تکی یا دونفره. دو نفره ها مُشت ها گره خورده در هم و تکی ها تنها با یک کتاب توی چنگالِ یخ زده شان. خیره می شوم به در کافه. می دانم او نمی آید و این چشم های هراسان چیزی را تغییر نمی دهند. اصلا هیچکس نمی داند که من چه قدر حواس پرت شده ام. فقط این خودم هستم که آن را درک می کنم. از کافه می روم بیرون و زل می زنم به شیشه های بخار گرفته اش. امّا تکّه ای از روحم را در آن کافه جا می گذارم. 

معصومه باقری


موهایم در باد رها شده اند و نگاهم دو دو می زند بر عمقِ امواج دریا. می دانم پشتِ سرم می آید. می دانم که تنهایم نمی گذارد. همان ماهی کوچکی که خیال می کند اگر بخواهد افسانه باشد؛ باید نابود شود!

همان ماهی کوچکی که ‌دلش می خواهد به عمیق ترین جای دنیا شاید گودالِ مارینا در  اقیانوسِ آرام برسد. می دانم که اگر لحظه ای به عقب برگردم و چشم هایم را باز کنم؛ برای همیشه ناپدید می شود!

ماهی کوچک چشم هایش را بسته و توی تاریکی پشتِ سرم می آید.

پشتِ سرِ زنی که بند کفش هایش باز است و هر لحظه ممکن است زمین بخورد. 

زنی که دلش می خواهد در تنِ یک ماهی باشد؛ فرارونده و بالنده. 

زنی که می خواهد برای رویای بربادرفته اش، هم منجی باشد هم مسببِ کشف و شهود.

زنی که می خواهد ماهی قرمزی باشد؛ در دنیایی ناشناخته از جان و روانِ مردی که توی خشکی ایستاده و زل زده است به تاریکی.

زنی که می داند ماهی طالب است و عاشق برای وصالش باید به آب بزند.

رسیده ام به دریا. 

موهایم را باد با خودش می بَرد. 

ماهی کوچک به دریا رسیده است و تو هنوز از زدن در دلِ آب می هراسی!

معصومه باقری


خیال می کنم که این منم. شاید واقعی نباشد. شبیه آدمی هست که نمی شناسمش. امّا فکر می کنم خودم باشم. رویاها و سایه ها چیزی جز تلخی نیستند. بین من و واقعیّت فقط یک دیوار شیشه ای هست و دیگر هیچ. شیشه ای بین من و جهانی که دیگر رویایش را در جمجمه ام ندارم. واقعیّت این است که سایه ها و رویاهایم تمام شده. چشم هایم را می بندم. چشم هایم را باز می کنم. من مانده ام و حجمِ سنگینِ سیاهی که مرا می بلعد. 

خیال می کنی آمده ام تا حسم را به تو منتقل کنم؟ درست همان حسی که اصلاََ وجود ندارد!

 پس چطور می توانی درونِ من رخنه کنی؟!

می خواهی به زنی که پشتِ دیوار شیشه ای ایستاده فرصتِ دوباره بدهی؟ 

مگر سقوط از ارتفاعِ جهان هم زمان می خواهد؟

معصومه باقری



باورم نمی شود من این هستم. باورم نمی شوم آخر قصه ی ما این باشد. باورم نمی شود زندگی من این شکلی طراحی شده. ولی هست. گلویم درد می کند. بغض دارد. درد شبیه گژدمی به لاله ی گوشم و نوک بینی ام و پشت پلک هایم چنگ می اندازد. خون فوران می کند و گند می زند به همه چیز. زهرش می پاشد به پوست و گوشت و استخوانم. به همین راحتی گند می زند به زندگی. گند می زند به من. گند می زند به عشق. ته حلقومم بوی خون می دهد. بوی خونِ تازه از پنجه ی گژدمی که روی گلویم نشسته به اهتزاز در می آید. بغض تهِ گلویم ریشه می کند. بُن می کند. می ماند تا همان جا بپوسد.


#معصومه_باقری

#برشی_از_رمان_جای_من_نیستی!


یک روزی در زندگی به جایی می رسی که دیگر عشق مفهوم خودش را ندارد. همه چیز کسل کننده می شود. حتّی مرورِ زمان چیزی را تغییر نمی دهد.

من تا پای مرگِ احساسم رفتم و برگشتم. دیگر شبیه کرگدنِ پوست کلفت شده ام. دلم پُر از آن حس هایی است شبیه : به جهنم!

به جهنم که هیچ مشکلی حل نمی شود. به جهنم که عشق از شهر ما رفته. به جهنم که باران به سقفِ خانه ام نمی بارد. به جهنم که درهای بسته را نمی توانم باز کنم. قفل و کلیدِ من کلمات هستند. پیچیده یا ساده. مبهم یا واضح. فرقی نمی کند. من خودم را در کلمات تقسیم کرده ام. به جهنم اگر هیچوقت پیدا نشوم!


#معصومه_باقری


حتّی اگر دریمکچر بالای سر خودت آویزان کنی باز هم خوابش را می بینی. همان روباهی که توی قلبت برایش خانه ساخته ای، ولی او در جایی خانه می کند که هفت یا هشت تا در داشته باشد تا هر زمان که خواست از یکی برود. حتّی اگر گیاهِ عنصل به پایش بریزی باز می رود. خیال می کنی حقیقت ندارد. همانی که متزورانه دوستت دارد. 

حتّی اگر از پشت خنجرش را با ضربه فرو کند، باز می خواهی اش. 

حتّی اگر به هر آنچه که دوست داری چشمِ طمع دوخته، هنوز دوستش داری‌.

انگار دچار سندرم استکهلم شده ای. طعمه ای بی پناهی در چنگالِ روباهی گرسنه. امّا دوستش داری و به او حق می دهی که تو را زنده زنده ببلعد. 

نگرانِ خودت نیستی که قلبت شقه شقه شده. نگرانِ پنجه ی روباهی که از زخمِ رگ هایت خونی شده.

درست است که تمام بدنت زخمی شده و قلبت تَرَک برداشته‌، امّا دلت برایش تنگ می شود؛ تا روزی که چشمانت خیره می شوند به یک نوار قلب، یک خطِ ممتد و صاف و سوت های کش داری که خط های راست و مستقیم صفحه ی مانیتور را ترجمه می کنند. مرگ همین است. مرگ روباهی است که دوستش داری!

#معصومه_باقری

#روباه#زخم


خیال می کنی در سرزمینی زندگی می کنی که تلخی ها و قهقهه هایت حزن آور است. انگار برنامه های همیشگی ات را گم کرده ای و ولعِ آدم ها روی دلت سنگینی می کند. 

حلقِ مردم کنتور ندارد. نه قبض برایش می آید. نه جریمه ای برایش محاسبه می شود و نه دیرکردی دارد. همان روزی که بلعیده می شوی، تازه متولّد شده ای. شبیه خمیری که توی دهان تنور تبدیل به تکّه نانی برشته می شود.

وقتی آدم ها جلو می آیند تا برنامه هایت را راکد کنند، تو خیال کن مقابل فن کویل ایستاده ای تا نسیم خنکی به صورتت بپاشد و رمقِ ایستادن بگیری. 

همان روزی که مردم می خواهند متوقّف شوی، شبیه گیاهی که از زیر سنگ بیرون می زند، جوانه می زنی و شکوفا می شوی. همان لحظه است که خداوند درِ گوش ات می خواند؛

یُخرِجُ الحَیَّ مِنَ المَیِّتِ.

بار دیگر با خودت تکرار می کنی؛

یُخرِجُ الحَیَّ مِنَ المَیِّتِ.

دیگر هراسی در قلبت باقی نمانده.هیچ هراسی.

#معصومه_باقری

#سنگ#گیاه


شده است به دنیایی بروی که در آن شیرِ سلطانِ جنگل منتظرت ایستاده است. نگاهت بی دلیل روی درخت ها و شاخه ها و برگ ها می چرخد و با چشمانت دنبال روباهی می گردی که پنهان شده است.

شیر جنگل شیهه می کشد برایت و نمی بینی اش. روباه می آید و با چشمان مخمورش قلبت را به جوش می آورد. 

شده است شیر جنگل صدایت بکند که بمان تا دنیا را به نامت بزنم و تو دنیایت بچرخد توی دندان های تیزِ روباهی که حلقش را آماده کرده است برای بلعیدنت؟ 

شده است که سلطانِ مهربانی را نخواهی اش و دلت خنج برود برای اخمِ غلیظ و پُررنگی که کهنه نمی شود. 

شده است شیر جنگل را پس بزنی و بروی دنبال روباهی که با چنگالش ذرّه ذرّه بدنت را شقه شقه می کند و خون ات فوران می کند روی پنجه اش، روی کُرکِ بناگوشش، روی چشمانِ مخمورش.

معصومه باقری


از یک جایی که تاریخ و زمانش حتّی یادم نمی آید؛ دیگر نمی توانستیم بدونِ هم هیچ حسی را با کسی شریک شویم. دقیقا همین احساسِ سرسپردگی؛ تنهایی را برایمان به ارمغان آورد. وقتی او نبود احساسم جوری بود؛ که انگار هست، کنارم وجود دارد. وقتی هم بود؛ انگار هیچ کس جز او در دایره ی هستی وجود نداشت. وقتی هم من نبودم؛ او تنها بود. چون هیچ کس نمی توانست مثل من او را از جنجالِ روزمرگی ها بیرون بکشد و وجه تمایزش را با آدم های دیگر کشف کند. همین احساس تنهایی بدونِ او یک روزی مرا وادار کرد بگویم؛ آدم وقتی می میرد همه چیز را فراموش می کند، همه چیز حتّی تو را. حتّی آن اشتیاق و دلتنگی های گاه و بیگاه را. حالا مرگ به هزاران شکلِ ممکن آمده و گلویم را فشار می دهد و همه چیز از یادم رفته جز تو‌. شبیه پیچ امین الدوله ی خشک و پیری از دیوارِ دلتنگی آویزانم. با خودم فکر می کنم کاش داروسازان دارویی هم می ساختند برای بغض گلو، که هر بار گلویمان بغض می کند بخوریم و آرام شویم. کاش مسکنی هم می ساختند برای دل های شکسته تا زخمشان را بند بزند. کاش انرژی مصنوعی هم می ساختند برای پاهای خسته ای که دیگر توانِ ایستادن ندارند. راست می گفتی این بازی بُرد و باخت دارد و من مهره ی سوخته ی این بازی بودم. 

معصومه باقری


 


او خیالش به ظاهر راحت بود امّا دلش آرام و قرار نداشت. در مقابلِ نگاه مبهوتِ احلام لبخندی زد مدرک تحصیلی اش ریاضی بود. گاهی تلخی هایش را با قوانین ریاضی تحلیل می کرد. همیشه از دلتنگی هایش مشتق می گرفت. شیبِ خط مماس بر منحنی دست های او را محاسبه می کرد. پارامترهای ذهنش در بازه ی زمانی خیلی کم را تغییر می داد تا برسد به صفر. مایل به صفر. شاید هم صفر مطلق. #معصومه_باقری #صفر_مطلق #انتشارات_شانی


آدم ها و عروسک ها

‌زندگی ما آدم ها این روزها شبیه داستانِ اسباب بازی هاست. کارتون کمدی و ماجراجویانه. اطراف ما پُر از اتفاق هاییه که حتا نمی تونیم حدس بزنیم خودمون باعثش شدیم.
بعضی آدم ها مثل وودی با دنیا و اطرافیانشون خوب و یکرنگ برخورد می کنن‌. چون اونا در هر شرایطی سازگارن. اما کلانتر وودی که محبوب ترین اسباب بازی اندی بوده، ناگهان با ورود یه آدم فضایی به نام باز لایت یر که لیزر و وسایل ارتباطی پیشرفته داره نگران میشه و اوضاعش تغییر می کنه. این دقیقا همون چیزی بود که آدمای صاف و ساده ازش می ترسیدن. 

بعضی ها هم مثل آقای سیب زمینی خاصیت جالبی دارن و می تونن اجزای خودشون و از هم جدا و تقسیم کنن. در واقع این جور آدما همیشه خوشمزه و دلچسب هستن. البته هر جایی که خودشون تشخیص بدن!

بعضی آدم ها هم شبیه رکس که یه دایناسور سبزِ گنده و خنگ و بزدل بود، همیشه دنبال اضطراب هستن. اونا مُدام می ترسن یه اتفاقی بیفته که نباید رخ بده!

بعضی ها هم شبیه اسلینکی فنری فقط وسیله ی کمک و پرتاب هستن. پرتاب به بالا؛ اوج.
پرتاب به پایین؛ سقوط.

ولی در مسیر این زندگی؛ یه سری هستن شبیه پشمالو، خرس مهربونی که بوی توت فرنگی میده. درست در جایی که اون توی مسیر نابودی گیر افتاده، وودی و باز لایت تر کمکش می کنن تا نجات پیدا کنه، ولی پشمالو همون جا نقابِ مهربونی اش می افته و در جایی که باید بره بالا تا دکمه ی توقفِ دستگاه و بزنه که دوستانش در کوره ی داغ و مذاب غرق نشن، خودش فرار می کنه و از فشردنِ یه کلیدِ برق خودداری می کنه. 

عروسکی مثل جِسی هم دلش می خواد خودِ واقعی اش و پیدا کنه و به اون جایی برگرده که تعلّق داشته. کنارِ وودی.

 عروسکی مثل گبی گبی هم یه دشمنِ آسیب دیده بود. اون به خاطر اینکه از  زمانِ ساخت، خراب بوده و جعبه ی صداش مشکل داشته، مورد توجّه هیچ بچّه ای نبوده. به همین خاطر غبطه می خورد و می خواست به وودی و دوستاش آسیب برسونه. ولی وودی وقتی حقیقت و فهمید به گبی گبی کمک کرد تا اون یه بچّه ی واقعی پیدا کنه و به آرزوش برسه.

بعضی ها هم مثل بو آنی پوتس یه مدّتی از دایره ی دوستانشون  فاصله می گیرن. چون اونا با چاربوکوفسکی هم عقیده هستن که میگه:
(تنها ماندن با خود مزخرفم بهتر از بودن با یک نفر دیگر است. هر کسی که باشد. همه شان آن بیرون دارند حقه های حقیر سر همدیگر سوار می کنند.)

امّا در نهایت بو آنی پوتس بر می گرده پیشِ دوستاش. چون اون احساس می کنه که بدون دوستاش نمی تونه زندگی اش و ادامه بده. 
این تمومِ ماجرا بود. تمومِ قصه ی اسباب بازی ها.
در واقع ما در دنیایی قرار گرفتیم که همیشه باید حواسمون به پیرامونمون باشه. اینجوری دیگه خسته نمیشیم.
از پیاده روی های نیمه شب گرفته تا سپیده دم های کسل آور و یکنواخت؛ برای شروع نوسانِ اجباریِ شمارش روزها.

#معصومه_باقری
#داستان_اسباب_بازی
#وودی
#باز_لایت_یر
#آدمها_عروسک_ها



یکدفعه دلم می گیرد و درد عمیقِ زخمی را بر عمقِ جانم احساس می کنم. حسِ ناخوشایندی فراتر از فراموشی و نسیان به دلم راه می یابد. با خودم فکر می کنم مثلا توی رومه بنویسند؛ مدیرعاملِ جوانِ شرکتی عاشقِ یک تکه استخوان شده. ماجرا این است که آن دخترک خندیده بود و شانه های لاغرش زیر مانتوی حریرش تکان خورده بود. همان لحظه مدیر عاملِ جوان عاشقش شد. همان لحظه که شانه های لاغرش تکان می خورد و می خندید. او عاشق دو تکه استخوانِ اسکاپولا شده است. دو تکه استخوانِ لرزانِ کتفِ دختری لاغر و منهوک و باریک. چه عشق مذبوحانه ای می تواند باشد. از این فکر خنده ام می گیرد. از این که اعتراف کنم و حقیقت را کسی بداند می ترسم. آدمیزاد نمی تواند تمامِ حرف های دلش را بگوید. گفتنِ بعضی چیزها فقط آدم را تحقیر می کند. این نگفتن است که به آدم ها ابهت می بخشد. 
#معصومه_باقری
#استخوانی_در_گلو
#انتشارات_بیکران_دانش


 



آدم یک عمر تنهایی سر می کند. تنهایی غذا می خورد، تنهایی کار می کند، می خندد، راه می رود، می خوابد، هیچ اندوهی را حس نمی کند. ولی فقط کافی است یک بار با کسی حالش خوب شود. دیگر نمی تواند مقابلِ دلش بایستد. حتّی یک لقمه ی نان خفه اش می کند. تنهایی و خلا به سراغش می آید. دیگر تنهایی سر کردن را بلد نیست. آن آدم قصّه اش تمام است. تمام.

#معصومه_باقری
#استخوانی_در_گلو
#انتشارات_بیکران_دانش

#گوینده_متن_زهرا_سلیمانی

 


گاهی یک اتفاق کوچک مثل عکسی بر دیوار ذهن میخ می شود. آدم راه می رود و یادش می افتد. می خورد، می خوابد، پیاده روی می کند، قهوه می نوشد، کتاب می خواند و مدام آن تصویر را می بیند. حتا موقع حرف زدن و مراوده با اطرافیان آن تصویر جلوی چشم هایش جان می گیرد. در ذهن من تصویر او جلوی موزه بتهوون فراموش شدنی نیست. مُدام تکرار می شود. صدایش بوی رفتن داشت.‌ نگاهش رنگ رفتن داشت. قدم هایش سست و آرام بودند. حتا طرز پُک زدن به سیگارش پیاپی و کوتاه بود. در آن لحظه می خواست چیزی به من بگوید امّا نگفت. همان تصویر هر لحظه در من تکرار می شود. سرد و یکنواخت. بدون تغییر و تحول.

معصومه باقری

برشی از رمان آخرین بار


در وجودم ترسِ ذهنیِ دهشتناکی وجود دارد که رویاهایم را مفلوج و درمانده می کند. این ترس واقعی نیست. اما ریشه اش درونِ ذهنِ خیالبافم است. می گویند؛ این برخورد و واکنشِ آدم هاست که نشان می دهد چقدر به شما ارادت دارند، وگرنه هیچ کس تا به حال نتوانسته است قلبِ آن ها را از نزدیک ببیند. می خواستم بدانی هنوز توی دنیایم زنده ای. در خیالاتم، در رویاهایم، میان کابوس ها و خواب هایم، وسط پیاده روی های کنار سنگفرش های پارک، زیر درخت های کاج که صدای قارقار کلاغ مغزم را می جود، بینِ کلمات سیاه و ریزی که مثل لشکری مورچه توی دفترم هجوم می آورند، توی ایستگاه اتوبوس که یک عده به در باریک و نیمه بازش هجوم می آورند، وقتی که توی تاکسی نشسته ام و ماشین از روی دست انداز به هوا می پرد؛ و سرم به در فیِ تاکسی می خورد و دردم می گیرد. حقیقت این است که درد چیز بدی نیست. این درد است که نشان می دهد تو هنوز زنده ای؛ در خیالاتی نه چندان دور که دیگر تب و تاب و هیجانش را در سرت نداری.
معصومه باقری



یکدفعه دلم می گیرد و درد عمیقِ زخمی را بر عمقِ جانم احساس می کنم.

حسِ ناخوشایندی فراتر از فراموشی و نسیان به دلم راه می یابد.

با خودم فکر می کنم مثلا توی رومه بنویسند؛ مدیرعاملِ جوانِ شرکتی

عاشقِ یک تکه استخوان شده. ماجرا این است که آن دخترک خندیده بود و

شانه های لاغرش زیر مانتوی حریرش تکان خورده بود.

همان لحظه مدیر عاملِ جوان عاشقش شد. همان لحظه که شانه های لاغرش تکان می خورد

و می خندید. او عاشق دو تکه استخوانِ اسکاپولا شده است.

دو تکه استخوانِ لرزانِ کتفِ دختری لاغر و منهوک و باریک.

چه عشق مذبوحانه ای می تواند باشد. از این فکر خنده ام می گیرد.

از این که اعتراف کنم و حقیقت را کسی بداند می ترسم.

آدمیزاد نمی تواند تمامِ حرف های دلش را بگوید.

گفتنِ بعضی چیزها فقط آدم را تحقیر می کند.

این نگفتن است که به آدم ها ابهت می بخشد. 
#معصومه_باقری
#استخوانی_در_گلو
#انتشارات_بیکران_دانش


 



آدم یک عمر تنهایی سر می کند.

تنهایی غذا می خورد، تنهایی کار می کند،

می خندد، راه می رود، می خوابد، هیچ اندوهی را حس نمی کند.

ولی فقط کافی است یک بار با کسی حالش خوب شود.

دیگر نمی تواند مقابلِ دلش بایستد. حتّی یک لقمه ی نان خفه اش می کند.

تنهایی و خلا به سراغش می آید.

دیگر تنهایی سر کردن را بلد نیست.

آن آدم قصّه اش تمام است. تمام.

#معصومه_باقری
#استخوانی_در_گلو
#انتشارات_بیکران_دانش

#گوینده_متن_زهرا_سلیمانی

 


گاهی یک اتفاق کوچک مثل عکسی بر دیوار ذهن میخ می شود.

آدم راه می رود و یادش می افتد. می خورد، می خوابد، پیاده روی می کند،

قهوه می نوشد، کتاب می خواند و مدام آن تصویر را می بیند.

حتا موقع حرف زدن و مراوده با اطرافیان آن تصویر جلوی چشم هایش جان می گیرد.

در ذهن من تصویر او جلوی موزه بتهوون فراموش شدنی نیست.

مُدام تکرار می شود. صدایش بوی رفتن داشت.‌

نگاهش رنگ رفتن داشت. قدم هایش سست و آرام بودند.

حتا طرز پُک زدن به سیگارش پیاپی و کوتاه بود.

در آن لحظه می خواست چیزی به من بگوید امّا نگفت.

همان تصویر هر لحظه در من تکرار می شود.

سرد و یکنواخت. بدون تغییر و تحول.

معصومه باقری

برشی از رمان آخرین بار


در وجودم ترسِ ذهنیِ دهشتناکی وجود دارد که رویاهایم را مفلوج و درمانده می کند.

این ترس واقعی نیست. اما ریشه اش درونِ ذهنِ خیالبافم است.

می گویند؛ این برخورد و واکنشِ آدم هاست که نشان می دهد چقدر به شما ارادت دارند،

وگرنه هیچ کس تا به حال نتوانسته است قلبِ آن ها را از نزدیک ببیند.

می خواستم بدانی هنوز توی دنیایم زنده ای.

در خیالاتم، در رویاهایم، میان کابوس ها و خواب هایم، هنگامِ قدم زدن روی سنگفرش های پارک،

زیر درخت های کاج که صدای قارقار کلاغ مغزم را می جود،

بینِ کلمات سیاه و ریزی که مثل لشکری مورچه توی دفترم هجوم می آورند،

توی ایستگاه اتوبوس که یک عده به در باریک و نیمه بازش هجوم می آورند،

وقتی که توی تاکسی نشسته ام و ماشین از روی دست انداز به هوا می پرد؛

همان لحظه که سرم به در فیِ تاکسی می خورد و دردم می گیرد.

حقیقت این است که درد چیز بدی نیست. این درد است که نشان می دهد تو هنوز زنده ای؛

در خیالاتی نه چندان دور که دیگر تب و تاب و هیجانش را در سرت نداری.
#معصومه_باقری
#برشی_از_رمان
#دنیای_خیالی

#کابوس_ناتمام


 

 

آدم ها و عروسک ها

 

‌زندگی ما آدم ها این روزها شبیه داستانِ اسباب بازی هاست.

کارتون کمدی و ماجراجویانه.

اطراف ما پُر از اتفاق هاییه که حتا نمی تونیم حدس بزنیم

خودمون باعثش شدیم.
بعضی آدم ها مثل وودی با دنیا و اطرافیانشون خوب و یکرنگ

برخورد می کنن‌.

چون اونا در هر شرایطی سازگارن.

اما کلانتر وودی که محبوب ترین اسباب بازی اندی بوده،

ناگهان با ورود یه آدم فضایی به نام باز لایت یر که لیزر و

وسایل ارتباطی پیشرفته داره نگران میشه

و اوضاعش تغییر می کنه.

این دقیقا همون چیزی بود که آدمای صاف و ساده ازش می ترسیدن.

بعضی ها هم مثل آقای سیب زمینی خاصیت جالبی دارن

و می تونن اجزای خودشون و از هم جدا و تقسیم کنن.

در واقع این جور آدما همیشه خوشمزه و دلچسب هستن.

البته هر جایی که خودشون تشخیص بدن!

بعضی آدم ها هم شبیه رکس که یه دایناسور سبزِ گنده و خنگ و بزدل بود،

همیشه دنبال اضطراب هستن.

اونا مُدام می ترسن یه اتفاقی بیفته که نباید رخ بده!

بعضی ها هم شبیه اسلینکی فنری فقط وسیله ی کمک و پرتاب هستن.

پرتاب به بالا؛ اوج.
پرتاب به پایین؛ سقوط.

ولی در مسیر این زندگی؛ یه سری هستن شبیه پشمالو،

خرس مهربونی که بوی توت فرنگی میده.

درست در جایی که اون توی مسیر نابودی گیر افتاده،

وودی و باز لایت تر کمکش می کنن تا نجات پیدا کنه،

ولی پشمالو همون جا نقابِ مهربونی اش می افته

و در جایی که باید بره بالا تا دکمه ی توقفِ دستگاه و بزنه

که دوستانش در کوره ی داغ و مذاب غرق نشن،

خودش فرار می کنه و از فشردنِ یه کلیدِ برق خودداری می کنه. 

عروسکی مثل جِسی هم دلش می خواد خودِ واقعی اش و پیدا کنه

و به اون جایی برگرده که تعلّق داشته. کنارِ وودی.

 عروسکی مثل گبی گبی هم یه دشمنِ آسیب دیده بود.

اون به خاطر اینکه از  زمانِ ساخت، خراب بوده

و جعبه ی صداش مشکل داشته، مورد توجّه هیچ بچّه ای نبوده.

به همین خاطر غبطه می خورد و می خواست به وودی و دوستاش آسیب برسونه.

ولی وودی وقتی حقیقت و فهمید به گبی گبی کمک کرد

تا اون یه بچّه ی واقعی پیدا کنه و به آرزوش برسه.

بعضی ها هم مثل بو آنی پوتس یه مدّتی از دایره ی دوستانشون  فاصله می گیرن.

چون اونا با چاربوکوفسکی هم عقیده هستن که میگه:

(تنها ماندن با خود مزخرفم بهتر از بودن با یک نفر دیگر است.

هر کسی که باشد. همه شان آن بیرون دارند

حقه های حقیر سر همدیگر سوار می کنند.)

امّا در نهایت بو آنی پوتس بر می گرده پیشِ دوستاش.

چون اون احساس می کنه که بدون دوستاش نمی تونه زندگی اش و ادامه بده. 
این تمومِ ماجرا بود. تمومِ قصه ی اسباب بازی ها.
در واقع ما در دنیایی قرار گرفتیم که همیشه باید حواسمون به پیرامونمون باشه.

اینجوری دیگه خسته نمیشیم.
از پیاده روی های نیمه شب گرفته تا

سپیده دم های کسل آور و یکنواخت؛

برای شروع نوسانِ اجباریِ شمارش روزها.

#معصومه_باقری
#داستان_اسباب_بازی
#وودی
#باز_لایت_یر
#آدمها_عروسک_ها


 

او خیالش به ظاهر راحت بود،

امّا دلش آرام و قرار نداشت.

مدرک تحصیلی اش ریاضی بود.

گاهی تلخی هایش را با قوانین ریاضی تحلیل می کرد.

همیشه از دلتنگی هایش مشتق می گرفت.

شیبِ خط مماس بر منحنی دست های او را محاسبه می کرد.

پارامترهای ذهنش در بازه ی زمانی خیلی کم را تغییر می داد

تا برسد به صفر. مایل به صفر.

شاید هم صفر مطلق.

#معصومه_باقری

#صفر_مطلق

#نشر_شانی


از یک جایی که تاریخ و زمانش حتّی یادم نمی آید؛

دیگر نمی توانستیم بدونِ هم هیچ حسی را با کسی شریک شویم.

دقیقا همین احساسِ سرسپردگی؛ تنهایی را برایمان به ارمغان آورد.

وقتی او نبود احساسم جوری بود؛ که انگار هست،

کنارم وجود دارد. وقتی هم بود؛

انگار هیچ کس جز او در دایره ی هستی وجود نداشت.

وقتی هم من نبودم؛ او تنها بود.

چون هیچ کس نمی توانست مثل من او را از جنجالِ روزمرگی ها بیرون بکشد

و وجه تمایزش را با آدم های دیگر کشف کند.

همین احساس تنهایی بدونِ او یک روزی مرا وادار کرد بگویم؛

آدم وقتی می میرد همه چیز را فراموش می کند،

همه چیز حتّی تو را.

حتّی آن اشتیاق و دلتنگی های گاه و بیگاه را.

حالا مرگ به هزاران شکلِ ممکن آمده و گلویم را فشار می دهد

و همه چیز از یادم رفته جز تو‌.

شبیه پیچ امین الدوله ی خشک و پیری از دیوارِ دلتنگی آویزانم.

با خودم فکر می کنم کاش داروسازان دارویی هم می ساختند برای بغض گلو،

که هر بار گلویمان بغض می کند بخوریم و آرام شویم.

کاش مسکنی هم می ساختند برای دل های شکسته

تا زخمشان را بند بزند. کاش انرژی مصنوعی هم می ساختند

برای پاهای خسته ای که دیگر توانِ ایستادن ندارند.

راست می گفتی این بازی بُرد و باخت دارد

و من مهره ی سوخته ی این بازی بودم. 

معصومه باقری

برشی از رمان آخرین بار


شده است به دنیایی بروی که در آن شیرِ سلطانِ جنگل منتظرت ایستاده است.

نگاهت بی دلیل روی درخت ها و شاخه ها و برگ ها می چرخد

و با چشمانت دنبال روباهی می گردی که پنهان شده است.

شیر جنگل شیهه می کشد برایت و نمی بینی اش.

روباه می آید و با چشمان مخمورش قلبت را به جوش می آورد.

شده است شیر جنگل صدایت بکند که بمان تا

دنیا را به نامت بزنم و تو دنیایت بچرخد توی

دندان های تیزِ روباهی که حلقش را آماده کرده است برای بلعیدنت؟ 

شده است که سلطانِ مهربانی را نخواهی اش

و دلت خنج برود برای اخمِ غلیظ و پُررنگی که کهنه نمی شود. 

شده است شیر جنگل را پس بزنی و بروی دنبال روباهی

که با چنگالش ذرّه ذرّه بدنت را شقه شقه می کند

 و خون ات فوران می کند روی پنجه اش،

روی کُرکِ بناگوشش، روی چشمانِ مخمورش.

 

معصومه باقری

روباه دوست داشتنیِ من



اینگونه که ساده حرف هایم را 
در گوشت زمزمه می کنم
اینگونه که ساده
صدایت می کنم
چرا باید معنی دوست داشتن را برایت بنویسم؟
وقتی چشم هایم تو را می خوانند
و گوش هایم صدای تو را می شنوند
و ضربان قلبم به یاد تو نبض می زند.
تمامِ این مدت
که از پشتِ آن تَلِ قلبم
به تو زل می زدم
صدایت را
در جداره های قلبم شنیده ام
و قطره های باران را
در مردمک های چشمانت
دیده ام
اینکه می خواهم بیایم
تصمیمِ الان و یک لحظه ی تازه نیست.
از همان اول،
تاکنون
در التهابِ آمدن بوده ام.
تا صدایم را
در گوشت زمزمه کنم.‌

معصومه باقری


شایگان در رشته ی مهندسی مکانیک در دانشگاه اتو فون گریک

در ماگدبورگ درس می خواند.

آخرین بار که با او حرف زدم می گفت قهرمان زندگی اش

جیمز وات تکمیل کننده ی موتور بخار است.

و من با حماقتی تمام نشدنی توی اینترنت چهل دقیقه می چرخیدم

و درباره ی جیمز وات می خواندم و موتور بخار.
شایگان از کودکی علاقه ی خاصی به علم مکانیک داشت. 

دلم می خواست اتفّاقی بیفتد و بتوانم ذهنش را

از ترمودینامیک و الکتریسیته و دینامیک و

مفاهیم تحلیل سازه ها دور کنم و برای مدّتی،

فقط مدّتی کوتاه، آن انرژی و تحلیلِ ذهنی اش را

به خاطراتِ گذشته مان معطوف کنم.
وقتی عکس هایش را از کنار رودخانه ی اِلبه مشغول

مطالعه ی کتاب دینامیک در شهر ماگدبورگ دیده بودم،

قلبم به شدّت در سینه می کوبید.

به آدم هایی که اطرافش بودند نگاه کردم و غبطه خوردم.

من هم می توانستم جای یکی از این زن ها باشم

و کنار او قهوه ی فریسی بنوشم.

می توانستم به جای آن مردی باشم که روی پلِ آبی ایستاده

و زیر نور کم رمقِ خورشید چهره ی شایگان را نظاره کنم. 
به کتاب توی دستش زُل زدم.

به ساعتِ واشرون سوئیسی که روی دستش بسته.

به عینک کائوچویی که روی چشم هایش گذاشته.

به ناخن های درشت و مردانه ی دستش.

به هر چیزی که به او نزدیک است.

حتّی اشیای بی جانی که توان مشاهده و مراوده ی با او را ندارند. 
اصلا همین عکس ها به من اجازه ی فراموشی نمی دهند.

شب ها حتّی توی خواب های خرچنگی ام هم قدم می زنند. 
دلم مثل پیاده روی خیابانی پهن و طولانی شده است.

ترس، اندوه، خوشی، شادی و هزاران حس دیگر

از روی آن رد می شوند و زیر لگدهایشان له می شوم.

تاب نمی آورم. نه تابِ مشقّت را نه تابِ مسرّت را.

هیچ حسی درون من استوار نیست.

خوشی هایم لحظه ای و غصّه هایم کاذب شده اند.

درست مثلِ لبخندِ شایگان توی عکس.

 

معصومه باقری

رمان آخرین بار

 




من تو را در فرورفتگی هر کوه
در کابل های بزرگ برق
در سنگلاخ راه
در ابتدا و انتهای هر جاده می بینم
من تو را در قواعد هندسی،
در چهار و پنجِ معلقِ خیام
در کتاب و دفترِ پرفسور امین می بینم!
تو معادله ی درجه سومی مگر؟ 
از دست هایت فاکتور می گیرم
و جذر چشم هایت را
درونِ دفترم می نویسم. 
پلک هایم را به هم می فشارم
و اشک هایم را جمع
چشم هایم را ضرب
مردمک ها را تفریق
و صلبیه ی چشمم را در سطح دنیا تقسیم می کنم
من تو را در قرنیه می بینم
در آستیگماتیسمِ چشم های پدربزرگ
من از علوم ریاضی هیچ نمی دانم
با علوم زیستی آشنایی ندارم!
دبیر فیزیکم می گفت: 
شاگرد تجربی را چه به شعر و شاعری؟
من تو را در قانونِ اول نیوتون می بینم
در جبر و احتمالِ انتگرال ها
من تو را متفاوت با هر دلنوشته ای دوست دارم!
واژه هایم همه بی پروایند
دست هایم
وسعتِ غم هایند.

معصومه باقری




تو از منی و از نوشته های من بلند شده ای
سال ها پیش
خوابِ تو را دیدم.
خوابی که هیچ تصویر چهره ای نداشت
و فکر می کردم او همان گمشده ی من است
نیمه ی پنهانِ من‌‌‌.
وقتی قلبم شیرین می شود
و پروانه در عمق آن می رقصند،
احساس می کنم گمشده ام را
پیدا کرده ام
و آن غریبه ای که توی خواب های پولکی ام
نگاهی گرم داشت،
تو بودی!
فراموش مکن؛
فراموشت نخواهم کرد!
با تمام وجود آن را درک کن
و هر از گاهی اگر وقتی پیش آمد
به نوشته هایم بیندیش
و آن ها را زیر لب زمزمه کن.
که از دلم بلند شده اند،
باور کن
تو از منی و از نوشته های من بلند شده ای
و نوشته های من
از دلم بلند شده اند!

معصومه باقری




او
خاطره ی قدیمی دل است
که خاطراتش شیرین ترین لحظاتِ عمرم بودند.
انگشتِ شَستم روی شقیقه است
فکرِ اینکه روزی.
بله یادم آمد!
پاییز بود که او را در شهر خاطره ها دیدم.
در خطه ی سبز لادن های نارنجی رنگ
چشم های روشن و شفافش
از شرم
دوخته شد بر کفش هایم!
کفش هایم اما نیز، از او رو گرفتند؛
کفش هایم محجوبند!
پاییز بود که او را در کنج آجری و ترک خورده ی
خیابانی آشنا دیدم،
مادرم می گفت که مَرد، سایه است
و سایه اش مَه است!
من با ذوق عجیبی در دل
پَر کشیدم به در خانه ی قلبش
در زدم، در را نگشود!
ماندم پشتِ در.
گفتم شاید کلیدش گم شده است.
شاید خواب است.
باز در زدم.
از پشت سر صدایی می گفت:
چه می خواهی؟ اینجا پُر از سیاهی است!
دل از دست من غلطید و
روانه ی سینه ی گشاده ی زمین گشت!
دوباره برگشتم کنار همان خطه ی سبز لادن های نارنجی رنگ
و کنار غصه هایم که می خواستم فراموششان کنم
در نزدیکی آجرهای ترک خورده ی خیابانی آشنا
من چه می دیدم؟
این او بود که از شرم
به کفش های سیاه و واکس زده ام می نگریست!

معصومه باقری


دردهای ناگفتنی

من از غصه هایم حرف نمی زنم
تا کسی فکر نکند مغزم را چیزی خورده
یا فکر نکند کسی آن را با مغز خودش عوض کرده
همه ی دردهایم را در قابِ سکوت
رو به پنجره، آذین بستم.
و دردِ نداری هایم را
با گریه تسکین دادم.
گریه اما هیچ دردی از من دوا نکرد!
جز آنکه مرا با انبوهی وهم تنها گذاشت
و اسکلتِ وجودم را خاکستر کرد
و ثانیه ثانیه لحظاتِ شیرینم را از من گرفت. 
و به جای آن ثانیه هایی تلخ تقدیم من کرد. 
من از غصه هایم هیچ نمی گویم
تا کسی فکر نکند به فکر ( من بودن) هستم.
و کسی نداند که چه می کشم؟ 
و هیچکس نفهمد که چه می خواهم؟ 
تا به راحتی بتوانم کفش هایم را واکس بزنم. 
و در کوچه ها پرسه بزنم
من به دنبال کسی می گردم که نمی دانم کیست؟ 
کسی که مرا بفهمد،
و روحِ مغرورم را مسرور کند. 
و غمگینی را از من بستاند
و شادابی را بدان هدیه کند. 
فروغِ دیده هایم از بین رفت.
اشکهایم بی اراده جاری شدند و
گونه های سردم را نمناک کردند.
آدمک های عابر، با انگشت سبابه مرا به هم نشان می دادند
برخی می خندیدند. 
برخی سوال می پرسیدند
و برخی بی اعتنا می رفتند.
خودم هم نمی دانم
دردم چیست؟ 
اما تلخ است.
دلخوش نیستم!
و پناهی جز بال پروانه ها ندارم
و سایه ی کسی که دوستش دارم و از من دور است!
گمشده ی من از جنسِ (حریر) است.
و مفهومِ نوشته هایم را خوب می فهمد.
هر از گاهی اگر دلش بسته به نگاهی گرم و خیره نباشد؛
و ذهنش را هیچ سوهانی نساییده باشد؛
با آن کنار می آید.

معصومه باقری


هر انسان در زندگی اش دو تا سرگذشت دارد.

یکی سرگذشتِ فتحِ نیکبختی هایش و

دیگری سرگذشتِ شکست هایش. 
زمانی امید دارد چیزهایی را به دست بیاورد

که خوشبختی اش در آن است.

وقتی به آن تعادلِ هدفمند می رسد؛

سرگذشتِ نیکبختی اش ثبت می شود.

زمانی هم منتظرِ خوشبختی است؛

امّا با مرگ و ناکامی مواجه می شود

و شکست هایش رقم می خورند.
تجزیه و تحلیلِ وقایعِ این سرگذشت،

گاهی فقط چند دقیقه در ذهنِ آدم شکل می گیرد.

دقایقی که آخر شب، در ساعت های ناامیدی

و سرگردانی توی مغزش می لولند. 
گاهی سکوت، ذهنم را می پوشاند

و برایم از آینده تصویرسازی می کند.

آینده ای که آکنده از آگاهی است.

امّا نمی دانم چرا هر چه بیش تر می روم،

به تاریکخانه هایی می رسم که همیشه در آن اندوهگین بوده ام.

 معصومه باقری
 



انسان ها مُدام می خواهند خودشان را از چیزهایی که

عاشقانه دوست دارند، دور کنند.

این تناقض ریشه در کسالتِ روزمرگی دارد.

خیلی ساده است. انسان می خواهد چیزی را که

دائم به آن فکر می کند، فراموش کند.

در واقع کسالتی بی مصرف با محتویاتِ بی فایده، حالش را به هم می زند.

این احساس گاهی آدم را معلّق میان زمین و هوا نگه می دارد.

درست زمانی که از این تکرار سرگیجه می گیرد،

ناگهان در اوجِ علاقه تصمیم می گیرد ترکش کند.

انسان گاهی درباره ی این کسالتِ کرخت وار خیالبافی می کند

و تصورش این است که این اندوهِ بی پایان

بازتابِ همین تکرارِ منظمِ روزهاست.
در قفسه ی سینه ام گنجشکی مُرده اقامت کرده است

که جهان هستی برایش بی معناست.

نه بالی برای پریدن دارد نه راهی برای رفتن. 
روانِ این گنجشک در اندوهی غوطه ور است

که زخمش هر روز عمیق تر می شود.

می سوزد و می سوزد و می سوزد

و دوباره جان می گیرد. زخمی عمیق که در روزمرگی ها

و کسالت های پوسیده ام رخنه می کند.
معصومه باقری


زمانی می رسد که دلت را به غرورت ترجیح می دهی.
و چقدر تلخ است که دلت را به غرورت ترجیح بدهی و باز هم ببازی!
خودت هم خوب می دانی که دیگر چیزی برای از دست دادن نداری.
چون روح ات زودتر از این ها از دست رفته است.
قلبت میدان رینگ است و باید با احساست بجنگی.
دستکش های چرمت را دستت می کنی و جلوی کیسه بوکس می ایستی.
آپرکات. آپرکات. کراس. هوک.
تند تند ضربه می زنی به قلبت. به احساست‌‌‌. به غرورت.
می شکند، می شکند، می شکند.
همه اش می پاشد از هم.
گردن کج می کنی روی شانه های نحیف و استخوانی ات.
نگاهت خیره شود روی اسنیکرهای نقره ای والنتینوی دخترکی که مثل برج زهرمار ایستاده و خیره شده است به کتانی های کهنه و قدیمی و زهوار در رفته ات.
باید به مغزت فشار بیاوری تا یادت بیاید کجایی؟!
اینجا میدان رینگ است؛
قلبت کیسه بوکس است.
آپرکات.
آپرکات.
کراس.
هوک.
دوام بیاور!

 معصومه باقری


وقتی منتظر آمدنش بودم.
انگشتش را می فشرد روی زنگ خانه و می آمد!
وقتی گیج و منگ دور خودم می چرخیدم.
انگشتِ کوچکش را حلقه می کرد توی انگشتِ کوچکم تا با من بچرخد!
هر گاه ذهنم پُر از واژه بود.
انگشتش را می کشید روی غبار میز تحریرم.
هر بار اشک هایم دانه دانه روی پوستِ صورتم می لغزیدند.
انگشتش را می چرخاند روی گونه ی خیسم!
 هر بار می خواستم حرفی بزنم. انگشتش را می گذاشت روی لبش تا سکوت کنم!
وقتی دلم برای گذشته تنگ می شد.
انگشتش را می لغزاند روی آلبوم و ورق می زد!
هر بار می خواستم بروم؛
انگشتش را می گرفت بالا و تهدیدم می کرد!
مات و مبهوت نگاهش می کردم.
انگشتش را می گذاشت روی نوک بینی ام و فشار می داد!
وقتی پشتِ پنجره می ایستادم.
انگشتش را می فشرد روی دکمه ی گوشی و سلفی دو نفره می گرفت!
حالا دلم برای دست هایش تنگ شده.
برای همان انگشت هایی که دلم را ناک اوت کرد.
#معصومه_باقری
#دستهایش
#ناک_اوت
#خیال_پردازی
#زبان_سکوت


می گفتی عشق های این زمانه بوی خامه می دهند. همان خامه ی سفید و هلالی روی فنجان قهوه که با یک هم زدنِ قاشق متلاشی می شود. 
من آن قدر به خامه ی روی قهوه زل زده ام که چشمانِ بی فروغم در رسوباتِ این دلهره ها همانند سیروپِ آلبالو ته نشین شده اند.
ذهنم شبیه قصرِ دراکولا شده است. اگر  برن استوکر  آن را می دید بار دیگر داستان جدیدی از  دراکولا  می نوشت.
می خواهم چیزی بگویم؛ امّا حرف ها مُدام توی دهانم می خشکند. شبیه ماهی دهان پرور که نوزادشان را در دهانشان نگه می دارند، کلمات نیز توی دهانم می پوسند. 
دیگر از آن همه توهمات ترس آلود رها شده ام. آن همه خاطرات عذاب آور و مهلک.
حالا تنهایی سهم من است. تنهایی حق من است. این تنها انتخابی است که در طول عمرم انجام داده ام. این انتخابِ خودسرانه را نمی گذارم کسی از من بگیرد.
حالا من مانده ام و یک فنجان قهوه ی موکا با قلب سفید و پُررنگی روی آن که بوی خامه ی شیرین می دهد.
#معصومه_باقری
#برشی_از_رمان
#قهوه#موکا
#قلب_خامه_ای
 


بارها زخم می خوری و باز می خواهی اش، رقیب پیدا می کنی و باز می خواهی اش، این ماهی کوچک هر بار به امید اقیانوس دل به دریا می زند و موج های سهمگین او را پس می زنند.
ماهی کوچک حالا بی رحم شده و هرگز دلتنگِ اقیانوس نیست.
حالا دیگر یک چیز را خوب می دانی؛ باید از اسرافِ دوست داشتن دست بکشی. 
اندوه قابله ای است برای آن چه که مغزت به آن آبستن است. هر شب منتظر آمدنِ جنینی هستی که اندوه، در مغزت متولّد می کند.
دیگر دمنوش ماداگاسکار آرامَت نمی کند و هنوز هم رسوباتِ آن از دست دادن ها و دلهره های دلتنگی در جانت باقی مانده است.
نمی دانی دلِ او پناهگاه کدام جنگ است که پناه این همه آوارگی هایت شده؟ 
حتّی هلن فیشر هم نمی تواند بفهمد که او چرا این قدر رنگ عوض کرد و عشق ملامت وار پایمال شد.
باز هم از بی رحمی ها می رنجی و لایه ی گسل قلبت مغرضانه می لرزد.
وقتی که مرورِ تکرار خطاهایش تو را با خودش بُرد و پس نیاورد.
باید بگذاری و بروی. بدون نگرانی و شماتت و عصبانیّت.
همه چیز باید در سکوت از دست برود‌.
همانند همان ماهی که ته چاهی فریبنده گم شد.

#معصومه_باقری
#پناهگاه
#چاه_فریبنده
#ماهی_کوچک_منم



هر شب به امیدِ صبح، چشم هایت را می بندی. به امیدِ فردا، قرار ملاقات می گذاری. به امیدِ شکوفه، شمعدانی ها را آب می دهی. به امیدِ باران، چتر همراهت می بری. به امیدِ عشق، دلت را رها می کنی کنج راه پله های دلتنگی.
آن ماهی کوچکی که با سریش به دیواره ی خشکی چسبیده است؛ امیدش واهی نیست؟ اگر جان بکَند و از زیر پنجه ی چسبناکِ سریش بگریزد؛ می افتد کف پارکت های چوبی. نه آکواریومی هست، نه تُنگی هست، نه قطره آبی.
این همه امید سیری چند؟ می خواهی شبیه عنکبوتی تنها خودت را پرت کنی وسط تورِ گژدم ها؟
گوشَت با من است؟ این بازی نفس گیر را تمامش کن.
چیزی جز دل نداری که تاخت بزنی.
#معصومه_باقری
#ماهی
#امید

#ماهی_کوچک_منم



اگر به من بگویی زشت، زیباتر نخواهی شد. اگر مرا چاق و بدهیکل  بخوانی، لاغر و خوش اندام خوانده نمی شوی. اگر مرا احمق صدا بزنی، زیرک و باهوش خطاب نمی شوی. اگر به من بگویی بی سواد، مدرک تحصیلی ات بالا نمی رود. به رابطه ی انتسابی برگ و درخت و شاخه نگاه کن. هر برگی که از درختی بیفتد، دیگر متعلّق به آن نیست. حتّی اگر شاخه باشی و ریشه و آوندت با آن یکی باشد، وقتی از آن درخت جدا شدی دیگر به آن متصل نیستی. 
اگر می خواهی از ریشه ات محارست کنی؛ ظرفی نباش که هر مظروفی از آن عبور کند.



یک وقتی خسته می شوی از تکرار و یکنواختی و وقت کُشی و بی تفاوتی و سوختن و سوختن و سوختن. نمی سازی. 
تو نمی توانی بمانی و بسوزی و بسازی و فشرده نشوی!
تو نمی توانی دسته ی داغ کتری در حال جوش را دستت بگیری و آخ نگویی!
نمی توانی گوش هایت را ببندی تا صدای سرسام آور کامیون های توی جاده را نشنوی!
نمی توانی قرمه سبزی سردِ یخچالی را بخوری و چربیِ یخ زده اش روی زبانت نماسد!
نمی توانی فنجان داغ چایی را ببینی و از نوشیدنش صرف نظر کنی!
نمی توانی آهنگ مورد علاقه ات را گوش بدهی و ریپیت نزنی!
نمی توانی دو دقیقه سرت را زیر آب بگیری و نفس نکشی!
نمی توانی به آلبوم خاطره هایت نگاه کنی و صدای چیلیک عکس ها در گوشَت نپیچد!
نمی توانی قید همه چیز را بزنی و مانع شوی که خاطرات با چشمان مخمورش تو را مسخ نکند.
دقیقا همان خاطره ای که صدایت می کند و ناگهان بر می گردی عقب نگاهش می کنی و چیلیک.
#معصومه_باقری
#خاطرات
#چیلیک
#دوربین_عکاسی

 


احساسی به درونم چنگ می زند که بوی مرگ می دهد. بوی تلخیِ رفتن و حلاوتِ تنهایی. بوی تسلیم رضایتی ننگ آور. بوی حماقتی تمام نشدنی. درست شبیه مار پینتون چمباتمه زنی به قفسه ی سینه و ستون فقراتم می پیچد و مرا به خفقان می رساند. وقتی که ‌خورشید از مشرق طلوع می کند و بالا می آید و بعد در افق فرو می رود و شب را می سازد. وقتی که زمین می چرخد و مقابلِ خورشید خیمه می زند و روز آغاز می شود. روح من نیز در نوسان اجباری زمین می چرخد و می لولد و این احساس را در اعماق وجودم می رمباند. در وجود من ماری خسته است که به مرورِ زمان پوست می اندازد و فرسوده می شود. ماری زخمی در دلم می خزد که نقل مکان بلد نیست و خانه اش زخم های من است. جسمی زخمی که با جمالی زوال پذیر و اندوه هایی چرک مُرده به فنا نزدیک تر است تا خفقان مار چمباتمه زن.

معصومه باقری 

 


زمانی می رسد که دلت را به غرورت ترجیح می دهی.
و چقدر تلخ است که دلت را به غرورت ترجیح بدهی و باز هم ببازی!
خودت هم خوب می دانی که دیگر چیزی برای از دست دادن نداری.
چون روح ات زودتر از این ها از دست رفته است.
قلبت میدان رینگ است و باید با احساست بجنگی.
دستکش های چرمت را دستت می کنی و جلوی کیسه بوکس می ایستی.
آپرکات. آپرکات. کراس. هوک.
تند تند ضربه می زنی به قلبت. به احساست‌‌‌. به غرورت.
می شکند، می شکند، می شکند.
همه اش می پاشد از هم.
گردن کج می کنی روی شانه های نحیف و استخوانی ات.
نگاهت خیره شود روی اسنیکرهای نقره ای والنتینوی دخترکی که مثل برج زهرمار

ایستاده و خیره شده است به کتانی های کهنه و قدیمی و زهوار در رفته ات.
باید به مغزت فشار بیاوری تا یادت بیاید کجایی؟!

اینجا میدان رینگ است؛
قلبت کیسه بوکس است.
آپرکات.
آپرکات.
کراس.
هوک.
دوام بیاور!

 معصومه باقری


وقتی منتظر آمدنش بودم.
انگشتش را می فشرد روی زنگ خانه و می آمد!
وقتی گیج و منگ دور خودم می چرخیدم.
انگشتِ کوچکش را حلقه می کرد توی انگشتِ کوچکم تا با من بچرخد!
هر گاه ذهنم پُر از واژه بود.
انگشتش را می کشید روی غبار میز تحریرم.
هر بار اشک هایم دانه دانه روی پوستِ صورتم می لغزیدند.
انگشتش را می چرخاند روی گونه ی خیسم!
 هر بار می خواستم حرفی بزنم.

انگشتش را می گذاشت روی لبش تا سکوت کنم!
وقتی دلم برای گذشته تنگ می شد.
انگشتش را می لغزاند روی آلبوم و ورق می زد!
هر بار می خواستم بروم؛
انگشتش را می گرفت بالا و تهدیدم می کرد!
مات و مبهوت نگاهش می کردم.
انگشتش را می گذاشت روی نوک بینی ام و فشار می داد!
وقتی پشتِ پنجره می ایستادم.
انگشتش را می فشرد روی دکمه ی گوشی و سلفی دو نفره می گرفت!
حالا دلم برای دست هایش تنگ شده.
برای همان انگشت هایی که دلم را ناک اوت کرد.
#معصومه_باقری
#دستهایش
#ناک_اوت
#خیال_پردازی
#زبان_سکوت


می گفتی عشق های این زمانه بوی خامه می دهند.

همان خامه ی سفید و هلالی روی فنجان قهوه که

با یک هم زدنِ قاشق متلاشی می شود. 
من آن قدر به خامه ی روی قهوه زل زده ام که

چشمانِ بی فروغم در رسوباتِ این دلهره ها

همانند سیروپِ آلبالو ته نشین شده اند.
ذهنم شبیه قصرِ دراکولا شده است.

اگر  برن استوکر  آن را می دید بار دیگر داستان جدیدی

از  دراکولا  می نوشت.
می خواهم چیزی بگویم؛ امّا حرف ها مُدام توی دهانم می خشکند.

شبیه ماهی دهان پرور که نوزادشان را در دهانشان نگه می دارند،

کلمات نیز توی دهانم می پوسند. 
دیگر از آن همه توهمات ترس آلود رها شده ام.

آن همه خاطرات عذاب آور و مهلک.
حالا تنهایی سهم من است. تنهایی حق من است.

این تنها انتخابی است که در طول عمرم انجام داده ام.

این انتخابِ خودسرانه را نمی گذارم کسی از من بگیرد.
حالا من مانده ام و یک فنجان قهوه ی موکا

با قلب سفید و پُررنگی روی آن که بوی خامه ی شیرین می دهد.
#معصومه_باقری
#برشی_از_رمان
#قهوه#موکا
#قلب_خامه_ای
 


بارها زخم می خوری و باز می خواهی اش،

رقیب پیدا می کنی و باز می خواهی اش،

این ماهی کوچک هر بار به امید اقیانوس دل به دریا می زند

و موج های سهمگین او را پس می زنند.
ماهی کوچک حالا بی رحم شده و

هرگز دلتنگِ اقیانوس نیست.
حالا دیگر یک چیز را خوب می دانی؛

باید از اسرافِ دوست داشتن دست بکشی. 
اندوه قابله ای است برای آن چه که مغزت به آن آبستن است.

هر شب منتظر آمدنِ جنینی هستی که اندوه، در مغزت متولّد می کند.
دیگر دمنوش ماداگاسکار آرامَت نمی کند و هنوز هم

رسوباتِ آن از دست دادن ها و دلهره های دلتنگی

در جانت باقی مانده است.
نمی دانی دلِ او پناهگاه کدام جنگ است که

پناه این همه آوارگی هایت شده؟ 
حتّی هلن فیشر هم نمی تواند بفهمد که او

چرا این قدر رنگ عوض کرد و عشق ملامت وار پایمال شد.
باز هم از بی رحمی ها می رنجی و لایه ی گسل قلبت مغرضانه می لرزد.
وقتی که مرورِ تکرار خطاهایش تو را با خودش بُرد و پس نیاورد.
باید بگذاری و بروی. بدون نگرانی و شماتت و عصبانیّت.
همه چیز باید در سکوت از دست برود‌.
همانند همان ماهی که ته چاهی فریبنده گم شد.

#معصومه_باقری
#پناهگاه
#چاه_فریبنده
#ماهی_کوچک_منم



هر شب به امیدِ صبح، چشم هایت را می بندی.

به امیدِ فردا، قرار ملاقات می گذاری.

به امیدِ شکوفه، شمعدانی ها را آب می دهی.

به امیدِ باران، چتر همراهت می بری.

به امیدِ عشق، دلت را رها می کنی کنج راه پله های دلتنگی.
آن ماهی کوچکی که با سریش به دیواره ی خشکی چسبیده است؛

امیدش واهی نیست؟ اگر جان بکَند و

از زیر پنجه ی چسبناکِ سریش بگریزد؛

می افتد کف پارکت های چوبی.

نه آکواریومی هست، نه تُنگی هست، نه قطره آبی.
این همه امید سیری چند؟

می خواهی شبیه عنکبوتی تنها خودت را پرت کنی وسط تورِ گژدم ها؟
گوشَت با من است؟ این بازی نفس گیر را تمامش کن.
چیزی جز دل نداری که تاخت بزنی.
#معصومه_باقری
#ماهی
#امید

#ماهی_کوچک_منم



اگر به من بگویی زشت، زیباتر نخواهی شد.

اگر مرا چاق و بدهیکل  بخوانی، لاغر و خوش اندام خوانده نمی شوی.

اگر مرا احمق صدا بزنی، زیرک و باهوش خطاب نمی شوی.

اگر به من بگویی بی سواد، مدرک تحصیلی ات بالا نمی رود.

به رابطه ی انتسابی برگ و درخت و شاخه نگاه کن.

هر برگی که از درختی بیفتد، دیگر متعلّق به آن نیست.

حتّی اگر شاخه باشی و ریشه و آوندت با آن یکی باشد،

وقتی از آن درخت جدا شدی دیگر به آن متصل نیستی. 
اگر می خواهی از ریشه ات محارست کنی؛

ظرفی نباش که هر مظروفی از آن عبور کند.



یک وقتی خسته می شوی از تکرار و یکنواختی و وقت کُشی

و بی تفاوتی و سوختن و سوختن و سوختن. نمی سازی. 
تو نمی توانی بمانی و بسوزی و بسازی و فشرده نشوی!
تو نمی توانی دسته ی داغ کتری در حال جوش

را دستت بگیری و آخ نگویی!
نمی توانی گوش هایت را ببندی تا صدای سرسام آور

کامیون های توی جاده را نشنوی!
نمی توانی قرمه سبزی سردِ یخچالی را بخوری

و چربیِ یخ زده اش روی زبانت نماسد!
نمی توانی فنجان داغ چایی را ببینی و از نوشیدنش صرف نظر کنی!
نمی توانی آهنگ مورد علاقه ات را گوش بدهی و ریپیت نزنی!
نمی توانی دو دقیقه سرت را زیر آب بگیری و نفس نکشی!
نمی توانی به آلبوم خاطره هایت نگاه کنی و

صدای چیلیک عکس ها در گوشَت نپیچد!
نمی توانی قید همه چیز را بزنی و مانع شوی که

خاطرات با چشمان مخمورش تو را مسخ نکند.
دقیقا همان خاطره ای که صدایت می کند و

ناگهان بر می گردی عقب نگاهش می کنی و چیلیک.
#معصومه_باقری
#خاطرات
#چیلیک
#دوربین_عکاسی

 


احساسی به درونم چنگ می زند که بوی مرگ می دهد.

بوی تلخیِ رفتن و حلاوتِ تنهایی.

بوی تسلیم رضایتی ننگ آور. بوی حماقتی تمام نشدنی.

درست شبیه مار پینتون چمباتمه زنی به قفسه ی سینه و

ستون فقراتم می پیچد و مرا به خفقان می رساند.

وقتی که ‌خورشید از مشرق طلوع می کند و بالا می آید

و بعد در افق فرو می رود و شب را می سازد.

وقتی که زمین می چرخد و مقابلِ خورشید خیمه می زند

و روز آغاز می شود.

روح من نیز در نوسان اجباری زمین می چرخد

و می لولد و این احساس را در اعماق وجودم می رمباند.

در وجود من ماری خسته است که به مرورِ زمان پوست می اندازد و فرسوده می شود. ماری زخمی در دلم می خزد که

نقل مکان بلد نیست و خانه اش زخم های من است.

جسمی زخمی که با جمالی زوال پذیر و

اندوه هایی چرک مُرده به فنا نزدیک تر است تا خفقان مار چمباتمه زن.

معصومه باقری 

 


آن دوستت دارم داغ و دلنشین
 که توی ظهر سوزان و شرجی مردادماه
 به جانم نشست
و قلبم را خنک کرد؛
هیچوقت از ذهنم محو نمی شود.
کف دستهایم عرق کرده بود‌.
می خندیدم. بی دلیل می خندیدم.
لبانم تا بناگوش باز می شد.
 دلیل خنده ام او بود.
خودم می دانستم.
خودش می دانست.

 

معصومه باقری  


گفته بود اگر به فکر من نیستی
 به فکر  گلدان های خانه مان باش.
 به فکر شمعدانی های اتاقم.
 خیال می کرد پس از رفتن من
 دیگر اکسیژنی به گلبرگ گلدان هایش نمی رسد.
و حالا یک عکس به دستم رسیده
 از گل های زرد و پژمرده و پلاسیده.
 شمعدانی های خشک و یخ زده.


بعضی مشکلات هستند
 که هیچ درمانی ندارند جز گذر زمان.
گذر زمان می تواند تلخی ها را
 به شیرینی تبدیل کند.
پس از گذشت زمانی نامعین،
 همان چیزهایی که برایمان ترسناک بود
حالا خنده آور می شوند.
همان غوره ی ترشی که دهانمان را گس می کرد
حالا تبدیل به حلوای شیرین شده است.
در ذهن من چنین فرضیه ای مشهود است.
 زمانی بود که برای چیزهایی
 اجتناب ناپذیر له له می زدم
 و حالا همان چیزها برام استهزاآور است.

معصومه باقری


یک مدتی توی قلبم بود.
قلبم داغ می شد.
تند و نامنظم می کوبید.
بیقراری می کرد.‌
استرس داشت، می ایستاد.
 منظم می زد. می ایستاد.
 منظم می زد. بعد ناگهان رفت توی سرم.
تیر می کشید. درد می گرفت.
 مات و متحیر می شد.
افکار بیهوده تخریبش می کرد.
خیلی وقت است همان جا ایستاده.
توی مغزم.
 گیج و منگ و معلق.

معصومه باقری


او آدم عجیبی بود.

به نظر او عشق همیشه از چشم ها شروع می شود، از نگاه.

اما من فکر می کنم عشق از گوش ها

شروع می شود، از اصوات و شنیدنی ها.

مهشید عقیده داشت عشق از قلب

شروع می شود، از محبتِ کلامی و احساسات.

بعضی هم فکر می کنند

عشق از مغز شروع می شود، تصمیم های عقلانی و تفکرانگیز.
برای من عشق فقط یک جهان متافیزیکی است

که باید صدای آن را با گوش هایت بشنوی.

معصومه باقری 

 


من او را از خودش هم گرفته بودم.

نمی خواستم او را به معنای عام تصاحب کنم.

تمام خواسته ام داشتنش بود.

می خواستم او را فقط برای خودم نگه دارم

و ذره ذره کشفش کنم.

هیچوقت تکراری نمی شد.

هر بار چیز جدیدی از میان حرف ها و رفتارش

کشف می کردم.

فکرش را بکن.

کسی که بارها توی کافه کنارت نشسته

و با تو شیرکاکائوی داغ خورده،

ناگهان بفهمی از شیرکاکائو و بوی مسخ کننده اش متنفر است.

 

معصومه باقری


یک وقت هایی در زندگی پیش می آید که آدم خودش را گُم می کند.

گذر زمان را نمی فهمد
 آدم ها را یادش می رود. آدابِ دنیا را فراموش می کند.

شب ها با قرص زولپیدم می خوابد،

و سر ظهر با طلوع آفتاب بیدار می شود.

چون صبحی برای فعالیت و نوشیدن قهوه ندارد.

زمان را یادش می رود.

اما در نهایت کسی هست که برش گرداند به دنیا.

کسی که هر بار تلخی هایش را ببیند،

لبخند سکرآوری بزند و پرتش کند به غوغای جهان.

معصومه باقری

رمان آخرین بار

 


مادر دست می برد زیر گلو و با نوک انگشتش برآمدگی

سطح گلویش را نشان می دهد: 
به این میگن حسرت. 
دلم نمی خواهد به او بگویم یک عمر با حسرت زندگی کرده ام

و دیگر از آن هراسی ندارم.

چه توی گلویم باشد چه توی قلبم.

اما پشیمان می شوم و هیچ نمی گویم.

چون می دانم اگر این حرف را بزنم؛

یک حسرت به حسرتهای گلوی مادرم اضافه می کنم.

اصلا کدام مادر است که از اندوه فرزندش اندوهناک نشود؟

معصومه باقری

برشی از رمان جای من نیستی 


گاهی آدم ترجیح می دهد سکوت کند.

ولی آن همه اراجیف و بی احترامی را طاقت نمی آورد.

نیرویی مغلوب به گلویش چنگ می اندازد

و مانع می شود که سخن بگوید.

ولی تاب نمی آورد و بالاخره حرف هایی که بر قلبش سنگینی کرده

را پرتاب می کند بیرون.

حالا من به این نقطه رسیده ام.

به نقطه ای که دلم می خواهد سکوت کنم

اما اگر چیزی نگویم خفقان می گیرم.

معصومه باقری

برشی از رمان


شب هایم تاریک است. روزهایم تاریک است.

دقیقه ها دلهره آور و اضطراب آلود سپری می شوند

و من هر لحظه حس می کنم در آن چاه تاریک و مخوف فرود می روم.

اسمش را گذاشته ام چاه هرماس.

هرماس به معنای اهریمن نه به معنای شیر که سلطان جنگل است.

من سلطان نیستم.

انگار به ترمیناتور تبدیل شده ام.

یک نابودگر خودشکن.

من نابودگر خودم هستم

و روزی با این پاهایم در چاه هرماس سقوط می کنم.

به همین سادگی.

معصومه باقری

برشی از رمان 


بعضی آدم ها هستند که خودشان هر روز به زخم هایشان نگاه می کنند

و روی آن نمک می پاشند

و انگار بعد از سال ها از این زخم ها خون می چکد.

مثل او.

 او خودش زخم می زند و دیگران را زخمی می کند،

اما مدعی است که زخم خورده.

احتمالا آن زخم را خودش بر خودش زده

و هنوز حتی آن را نمی فهمد.

آدمهای خودخواه و از خودراضی همین شکلی هستند دیگر.

فقط خودشان را قبول دارند.

دیگران را نمی بینند. زخم زبان زدن هایشان را نمی بینند.

معصومه باقری

برشی از رمان جای من نیستی


ترکیب عطر تلخ و گس مردانه و بوی دود سیگارش

مرا به یاد حرفهای فیلسوف مآبانه اش می اندازد.

وقتی از سقراط و افلاطون حرف می زد،

محو افکار و گفتارش می شدم.

می گفت؛ به سمت زندگی اپیکوری قدم برداشته.

می گفت؛ قهقهه ی زیاد آدم را به بلاهت می رساند.
از اینکه عاشق این مرد فیلسوف مآب شده ام لذت می برم.

لذتی که دوامی نداشت.

اندوه و اضطراب آمدند و مثل گله های اسب های سیاه و وحشی

که در دشت می تازند، قلبم را زیر سم هایشان لگدکوب کردند‌.

اگر او بود به این نقطه از پایمال شدن می گفت: انفعالِ انفکاک.

یا  موسم مهجوری. یا فصل انفصال و از این چیزهای فلسفی.

معصومه باقری

برشی از رمان جای من نیستی

داستانِ شقایق و عشقی نافرجام

 


مسلم با پاهای خسته و کم توان می دوید.

کف پاهایش کرخت شده بود.

سر انگشتانش می سوخت. ولی با سرعت می دوید.

پوتین سیاهش به کلاه فی سربازی که جلوی پایش ولو شده بود،

برخورد کرد و بعد ناگهان افتاد زمین.

آرنج های لرزانش را به زمین خاکی فشار داد و چرخید عقب.

سرباز عراقی بالای سرش بود.

لوله ی اسلحه را گذاشته بود روی پیشانی عرق کرده اش و می خواست

به مغزش شلیک کند.

صدای تند نفس نفس زدنش رسیده بود تا مجرای گوشش.

بوی باروت و آتش حالش را به هم می زد.

 زانوانش سست شده بود اما نمی خواست نشان دهد چقدر ترسیده.

سرباز ماشه را کشید و خروش شلیک گلوله مغزش را منفجر کرد.

با صدای بلندی فریاد زد و بدن خیس و تب دارش را زیر پتو چرخاند.

چند بار پلک زد . سربازی جلو آمد و گفت: چی شده خواب بد دیدی؟ 
مسلم به سختی نفس می کشید. دهانش خشک و تلخ بود.

سری تکان داد و طلب یک جرعه آب کرد.

سرباز لیوان آبی دستش داد و گفت: چه خوابی دیدی؟ 
بدن مسلم خیس از عرق بود.

نمی توانست حرف بزند. قلپ آبی نوشید

و با پشت دست عرق پیشانی اش را پاک کرد.

فانوسقه ی سبزش را محکم دور شلوارش بست

و از جا برخاست. نزدیک اذان صبح بود.

معصومه باقری

برشی از رمان صفر مطلق

نشر شانی

تصویر از مادر شهید یوسف داور پناه

 


شب ها کسی در گوشم آیه می خواند.

صدایش آرام و ملایم است؛
مَنْ احَسَّ مِنْ نَفْسِه جُبْناً فَلا یغُزْ.
کسی که خود را ترسو حس می کند، به جنگ نرود.  
من یک مادرم و برای خوشبختی دخترم بدون ترس

به جنگ دنیا می روم.

اوّلین کسی که عشق را در من برانگیخته می کند؛

دخترم است. خواه زمین سیاه باشد یا سفید.

خواه تاریک باشد یا روشن.

برای خنده های دخترم جان می دهم. 
گفته اند اگر دختر داشته باشی،

دنیا و آدم ها و س و ظلمات و  عرفیات او را خواهند ترساند. 
من برای دخترم بدون ترس جانم را کنار گذاشته ام.‌
#معصومه_باقری


من برای این عشق هر بار تکه ای از خودم را قربانی می کردم.

هر بار به دریچه ای چنگ می زدم و به اندوهی جدید می رسیدم. 
دیگر حوصله ی چیزهای دوان دوان را نداشتم.

نمی توانستم تحمل کنم تا کسی خودش را کم کم به من نشان بدهد.

حتی اگر روحش برای همیشه از من پنهان بماند.

حداقل انتظار داشتم یک بار در مقابل تمنای نگاهم،

برق نگاهش را نپوشاند.

معصومه باقری

برشی از رمان

 


 

خیالش شبیه یک دمل چرکین چسبیده است به بیخ گلویم

و رهایم نمی کند. دارد خفه ام می کند.

به زحمت نفس می کشم. به زحمت حرف می زنم.

صدایم توان بیرون آمدن از حلقومم را ندارد.

تارهای صوتی ام خش دار و ضعیف و کمرنگ شده اند.

اما حرف می زنم. باید حرف بزنم.

اگر چیزی نگویم این دملِ چرکین رشد می کند و بزرگتر می شود

و نابودم می کند. نگفتن همین قدر تلخ است که گفتن سخت.

اما چه قدر فرق است بین گفتن و نگفتنِ چیزهایی

که دارد خفه ات می کند؟
چیزهایی تشنج آمیز و دردناک که اگر بگویی

مرعوب و خفه و مستعمل می شوی. 
سال هاست که در افکار آشفته ام،

تر و خشک با هم می سوزند؛
خواستن و نخواستنش‌.

داشتن و نداشتنش.

بودن و نبودنش.
همین چیزهای تشنج آمیز لعنتی پُررنگ می شوند

و قانون سکوت را فراهم می کنند.
هیچ راهی به جز تسلیم ندارم.

حالا خاطراتش برایم چیزی جز وهم نیستند.

خاطراتش که از سرم بپرند؛

دیگر چیزی برای گفتن باقی نمی ماند.

معصومه باقری

برشی از رمان 



هر انسان در وجودش نیروی غالبِ درونی دارد که به‌واسطه‌ی آن

خودش را به احساساتِ تمام نشدنی و گفتارهای خوشایندِ کسی وابسته می‌سازد.

برخی عقیده دارند که وابستگی بهایی گزاف دارد

و چیزی جز بیهودگی و ناامیدی در آن نیست.
انسان حتی اگر مجبور شود تا هزار سال زندگی کند،

ترجیح می‌دهد که آرزوهای از دست رفته‌اش را دنبال کند

تا به معنای مطلقِ آزادی برسد.
عشق همان حسی است که انسان را آزادی می‌بخشد.

انسان اگر در بندِ کسی نخجیر شود؛ به آزادی خواهد رسید.

ولی اگر مهجور و تنها و متروک گردد، حس می‌کند که تمامِ کلمه‌ها

بیهوده بوده‌اند و در پراکندگیِ توده‌ی کلمات

سرگردان و رها باقی می‌ماند.
یک نوع رهایی که شخصی را به حالِ خودش واگذاشته‌اند

و این احساسِ تلخ و خفقان آور، از هزاران اسارت برایش بدتر است.

معصومه باقری
 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها